جدول جو
جدول جو

معنی ماهی دان - جستجوی لغت در جدول جو

ماهی دان
حوض را گویند، (برهان) (آنندراج)، حوض و آبگیر، (ناظم الاطباء) :
همیدون کوثر اندر ژرف ماهی دان تو بودی
به خلوت هر شبی حور دگر مهمان تو بودی،
فرخی،
، برج حوت را نیز گویند، (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
چشمۀ خور به حوض ماهی دان
آمد و درفگند شست آخر،
خاقانی،
، آکواریوم، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، محفظه ای با دیواره های شیشه ای که در آن ماهی و گیاهان و جانوران آبی نگهدارند زینت خانه یا به نمایش گذاشتن آن را
لغت نامه دهخدا
ماهی دان
حوض و آبگیر
تصویری از ماهی دان
تصویر ماهی دان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مایه دار
تصویر مایه دار
سرمایه دار، مال دار، آنکه مایه و بضاعتی دارد
فرهنگ فارسی عمید
نام طائری است، (آنندراج)، قره قاز، قوق، (از فرهنگ جانسون)، تیرهایی که در رودخانه می کوبند تا ماهی در میان آنها جمع شود، (از فرهنگ جانسون) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ / دِ)
راه داننده، رهدان، آنکه بر حقیقت راه وقوف دارد، (بهار عجم) (آنندراج)، دانندۀ راه، (از شعوری ج 2 ورق 14) :
همو راهدان هم فرس راهوار
زهی شاه مرکب زهی شهسوار،
نظامی (از بهار عجم)،
، هادی و دلیل، راهنمای راه، (ناظم الاطباء) : بر تخت بنشست و راهدانان را بخواند گفت از اینجا راه بکجا کشد؟ گفتند: بکشمیر، (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی)، که بر راه و رسم آگاه باشد، که آشنا به آداب و راه و رسم باشد، که راه وصول بچیزی را بلد باشد
لغت نامه دهخدا
(خَرْ را فُ)
هرچیز را گویند که با او گندگی و ضخامتی باشد. (برهان) (آنندراج). گنده و ضخیم و ستبر. (ناظم الاطباء) :
به بالا درآمد به دژ بنگرید
یکی مایه دار آهنین باره دید.
(شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1607)
، غنی و مالدار و ثروتمند. (ناظم الاطباء). دولتمند. توانگر. سرمایه دار. متمول. دارای مکنت و مال:
بگفتند کز مایه داران شهر
دو بازارگانند کزشب دو بهر...
فردوسی.
درم خواست وام از پی شهریار
بر او انجمن شد بسی مایه دار.
فردوسی.
چنین گفت کای پر خرد مایه دار
چهل مر درم هر مری صد هزار.
(شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2203).
یکی مرد بازارگان مایه دار
بیامد همانگه بر شهریار.
فردوسی.
اگرمایه داری توانگر بمرد
بدین مرز و زو کودکان ماند خرد
کند کار داری بدان چیز رای
ندارد به دل ترس و شرم از خدای.
فردوسی.
مرا به صحبت نیکان امید بسیار است
که مایه داران رحمت کنند بر بطال.
سعدی.
- مایه دار معنی، که بضاعتی از معنی دارد. که سرمایه ای از علم و فضیلت دارد: بر هر مایه دار معنی و پیرایه بند هنر که رسیدم او را بر اتمام آن مرغب و محرض یافتم. (مرزبان نامه).
، مجازاً، محترم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). موقر. گرانمایه. بزرگوار. عالی مقام. بلند پایه:
بیامد ز دژ جهن با ده سوار
خردمند و بادانش و مایه دار.
فردوسی.
چنین گفت همدان گشسب سوار
که ای نزد پرمایگان مایه دار.
فردوسی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ز خویشان میلاد چون صد سوار
چو گرگین پیروزگر مایه دار.
فردوسی.
، دانا. علیم. عالم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
یکی پیر از آن شهر بد نامجوی
گرازان بیامد به نزدیک اوی
که یک پیر زن مایه دار ایدر است
که گویی که جاماسب را خواهر است
سخن هرچه گوید نباشد جز آن
بگوید همه بودنی بی گمان.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
و رجوع به مایه (علم و فضل) شود، پرارزش. گرانبها. برتر:
از این هرسه گوهر بود مایه دار
که زیبا بود خلعت کردگار.
فردوسی.
، به زبان گیلان جماعتی را گویند که در عقب لشکر می ایستند و آنها را به ترکی چنداول خوانند. (برهان). به لغت مردم گیلان چنداول و آنانکه در عقب لشکر می ایستند. (از ناظم الاطباء). واحدی از لشکریان غیرمنظم که در عقب لشکریان منظم جا می گرفتند (غزنویان به بعد). (فرهنگ فارسی معین). در اصطلاح نظامی آن زمان قسمتی از لشکر بوده است به منزلۀ ذخیرۀ احتیاط. (حاشیۀ تاریخ بیهقی چ فیاض، ص 485) : حرکت هر منزلی بر تعبیه بود قلب و میمنه و میسره و جناحها و مایه دار و ساقه و مقدمه راست می رفتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 485). مقدمان آمده بودند و ایستاده از آن میمنه و میسره و جناحهای و مایه دار و ساقه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 575). همچون ایشان قومی بی بنه برایشان خواهیم گماشت و ما مایه دار باشیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 603) ، در دو شاهد زیر ظاهراً بمعنی تدارک کننده لوازم جنگ، گرد آورندۀ سپاه و تجهیز کننده سپاه آمده است:
من اینک به هر کار یار توام
چو جنگ آوری مایه دار توام.
(شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 642).
راست مسئلۀ عمرولیث است که وزیرش او را گفت که از نشابور به بلخ رو و مایه دار باش و لشکر می فرست. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 616) ، غلیظ. پررنگ. کم آب (در چای و جز آن) : چای مایه دار. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، آدم پررو و وقیح را نیزمایه دار گویند. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دندان قسمی از ماهی که از آن قبضۀ کارد و شمشیر سازند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مارماهی، (آنندراج)، قسمی از ماهی بشکل مار، (ناظم الاطباء)، و رجوع به مار ماهی شود
لغت نامه دهخدا
دهی به نه فرسنگی مغرب بندرعباس کنار خلیج فارس، (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دارای بدن نرم و لطیف. که اندامی ظریف و لغزان چون ماهی دارد:
همه ماهی تن آورده به کف جام صدف
من نهنگم نه حریف صدف ایشانم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش اردل شهرستان شهرکرد که دارای 239 تن سکنه، و محصول عمده اش برنج و غلات آبی و دیمی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
ظرفی که در آن ماست سازند، (آنندراج)، آوند ماست و خیک ماست، (ناظم الاطباء)، مروب، محقن، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
ماهداذ، شخصی بود که اردشیر او را به مقام موبدان موبدی برگزید، (ایران درزمان ساسانیان ص 139)، بنا به نقل بندهشن پدر جد بهک یا باک که موبدان موبد عهد شاپور دوم (409 تا 479 میلادی) بوده است، (حاشیۀ مجمل التواریخ و القصص ص 94)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کیسه ای که در درون آن مایع منی ذخیره می شود. گاهی به صورت استطاله ای از حفرۀ منی دیده میشود. (فرهنگ اصطلاحات علمی)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است که از آنجا تا مرو شاهجهان دو فرسخ مسافت است و منسوب بدانجا بوده ابومحمد عبدالرحمن بن محمد فقیه ماهیانی، (انجمن آرا) (آنندراج)، موضعی است میان قرشی و غزنین، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
دهی از دهستان کتول است که در بخش علی آباد شهرستان گرگان واقع است و 190 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
به معنی ماهودانه است که حب الملوک باشد و آن میوۀ درخت شباب است. (برهان) (آنندراج). ماهودانه و حب الملوک. (ناظم الاطباء). و رجوع به ماهودانه و ماهوب دانه شود
لغت نامه دهخدا
جمع ماهی است که حوت باشد، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)، و رجوع به ماهی شود، جمع ماه است برخلاف قیاس همچو سالیان که جمع سال است، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) :
از این گونه هر ماهیان سی جوان
از ایشان همی یافتندی روان،
فردوسی (شاهنامه ج 1 ص 5)
کنون ماهیان اندر آمد به پنج
که تا توهمی رزم جویی به رنج،
فردوسی،
همان نیز هر ماهیانی دوبار
درم، شصت گنجی بر او برشمار،
فردوسی،
برآمد بر این بر بسی ماهیان
به رنجی نبستند هرگز میان،
فردوسی،
زمانه برین نیز چندی بگشت
بر این کار بر ماهیان برگذشت،
فردوسی،
تو خواهی که من شاد و خشنود باشم
به سه بوسۀ خشک در ماهیانی،
فرخی،
چون دید ماهیان زمستان که در سفر
نوروزمه بماند قریب مهی چهار
اندر دوید و مملکت او بغارتید
با لشکری گران و سپاهی گزافه کار،
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 29)،
از آن کین به دریا درون ماهیان
همی کشته خوردند تا ماهیان،
اسدی (گرشاسبنامه چ یغمائی ص 297)،
بر فلان کوه زاهدی هست مبارک، و اند ماهیان و چند سال است که آنجاست، (کتاب النقض ص 456)، و رجوع به قاعده های جمع بقلم دکتر معین ص 24- 25 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ هََ)
طبلۀ مرهم. (آنندراج). ظرفی که در آن مرهم را ضبط می کنند. (ناظم الاطباء). ظرفی سفالین یا چوبین و غیره که مرهم در آن نهادندی:
پرنگردد زخمت از مرهم مسیح
گر شود افلاک مرهم دان او.
مسیح کاشی (از آنندراج).
سینه ریشانیم دارد این دهن درمان ما
ای نمکدان لب لعل تو مرهم دان ما.
محمدقلی سلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مایه دار
تصویر مایه دار
هر چیز را گویند که با او گندگی و ضخامتی باشد، ستبر و ضخیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماست دان
تصویر ماست دان
ظرفی که در آن ماست تهیه کنند
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است یکساله از تیره فرفیون ها که ارتفاعش تا حدود یک متر میرسد. برگهایش نسبه بزرگ متقابل و سبز مایل بابی است. گلهایش زرد رنگ دانه هایش قهوه یی رنگ و بیضوی است. شیرابه شیری رنگی از ساقه و مقطع - برگهای این گیاه خارج میشود که بعنوان مسهل و مقییء تجویز میگردد ولی چون سمی است مصرفش احتیاط بسیار لازم دارد. گاهی هم صیادان ماهی جهت گیج کردن ماهیها برگهای گیاه مذکور را در آب میریزند ماهو بدانه حب الملوک طارطقه شباب شبرم کبیر فلفل الخواص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماهی مار
تصویر ماهی مار
یکی از اقسام ماهیها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماهه دان
تصویر ماهه دان
حوض آبگیر: در میان سرای ماهی دان آب روان از آن جانب بیرون میامد
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است یکساله از تیره فرفیون ها که ارتفاعش تا حدود یک متر میرسد. برگهایش نسبه بزرگ متقابل و سبز مایل بابی است. گلهایش زرد رنگ دانه هایش قهوه یی رنگ و بیضوی است. شیرابه شیری رنگی از ساقه و مقطع - برگهای این گیاه خارج میشود که بعنوان مسهل و مقییء تجویز میگردد ولی چون سمی است مصرفش احتیاط بسیار لازم دارد. گاهی هم صیادان ماهی جهت گیج کردن ماهیها برگهای گیاه مذکور را در آب میریزند ماهو بدانه حب الملوک طارطقه شباب شبرم کبیر فلفل الخواص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مایه دار
تصویر مایه دار
ثروتمند، توانگر، گروهی از سپاهیان که در پس لشکر جای دارند، غلیظ، مؤثر
فرهنگ فارسی معین
پرمایه، غلیظ، پررنگ، توانگر، ثروتمند، باسواد، بامعلومات
متضاد: کم مایه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مرتعی جنگلی در حومه ی نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
درخت بلوط، از مراتع لنگای عباس آباد تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی در بیست و هفت کیلومتری جنوب باختری شهرستان کتول
فرهنگ گویش مازندرانی